-
به نام عشق
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 00:57
در کمال ناباوری برگشتم با کوله باری از غم و ناامیدی... هر وقت که دارم ناامید میشم وقتی لب چاقوام میامو به این وب سر میزنم... خدا من پریشان حال را به دست پرمهر و محبتت میسپارم... زندگی گرچه میگذره ولی خب میگذره.. ناامید چرا باید بود وقتی خورشید هنوز هر صبح همه جا را پر از مهربونیاش میکنه...من میخوام کوله بار غمو رها...
-
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 17:24
سلام به همه، من میترسم که اگه یه بار خدا هیج مشکلی تو زندگیم نزاشت،آدم بدی بشم مثلا کلی همه چیز بر وفق مرادم باشه و شب قدر بخوابم و شاید یه روزی که میترسم اتفاقات تازه ای بیفته و من... من چون امام زمانو دوست دارم میخوام همین الان نذز کنم که تا وقتی زنده ام براش دعا کنم و یه یادش باشم....... یا امام علی(ع)
-
شکلات تقدیم به پرنده خسته، امیدوارم از خستگی پرنده خسته کم کنه
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 21:16
-
دلم خیلی گرفته...
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 15:15
دلم این روزا بدجوری گرفته، دیگه خسته شدم ، این روزگار زننده است، من چقدر تحمل کنم ، دیگه نمیتونم ، هیچ چی باز نمیشه فعلا، نمیدونم چه جوری خودمو سرحال نگه دارم ، اما نمیتونم، باید امید داشته باشم، خدا آخه همیشه باهامه ، مگه میشه خدای مهربون عزیزم منو ترک کنه، من از خدام مطمئن مطمئنم که هیچ وقت تنهام نمیزاره، من میدونم...
-
ناگفته های جناب ملا...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 22:55
شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است...
-
خوش باشین..
شنبه 30 مردادماه سال 1389 14:46
سلام به دوستای گلم.. فقط چند تا عکس...
-
هر چه می خواهد دل تنگت بگو...
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 00:46
سلام به بچه های خیلی خوب... چطورین؟میخوام در مورد چیزایی که تو ذهنم میگذره بنویسم.. گاهی وقتا تو زندگی یه نشونه هاییه .. من که انجوری توجیحش میکنم... کافیه دریچه های قلبو باز کنی و منتظر باشی.. نمیدونم دقیقا چیه! ولی شاید حس ۶ م باشه!؟ مثل اینکه تا اینکه یکی در موردم فکر میکنه یا میخواد چیزی بهم بگه یا میخواد ازم سوال...
-
چی بگم....
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 23:43
سلامُ من امروز از یه دوست تقریبا قدیمی ناراحت شدم از دروغ و دورنگیش ولی باز بی خیال عاشقه دیگه........ پس این جمله خوشگلا رو که تازه خوندم مینویسم.... «آنگاه که عشق تورا میخواند، بهراهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بالهایش پناه میدهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آنگاه که باتو سخن...
-
یادت نره امید همیشه با عشق واقعیه......
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 12:46
سلام به همه؛ آدم وقتی یه جورایی ناامید میشه بعدش یه امید تازه داره! این چند جمله رو بعد از اینکه این حالت بهم دست داد تو صفحه اسام نوشتم و: قلبت می خواد فاصله ها رو طی کنه و به قلب من برسه، ولی هر دفعه که راه میره کلی غصه میخوره چون اشتباه فکر میکنه که هنوز کلی راه مونده و بهم نزدیک تر نشده، به قلب عزیزت بگو امیدوار...
-
گنج دلم...
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 16:53
سلام؛من میخوام دعایی که خیلی دوستش دارم رو تو این صفحه شکلاتی بنویسم تا هر وقت دلم براش تنگ شد بیام بخونمش... تواین دعا همان کلماتی هست که خدا در روز به آتش انداختن حضرت ابراهیم بهش یاد داده... این گنج دلمو توصحیفه مهدیه خوندم با عنوان: « دعا برای حفظ شدن در برابر دجال» خدایا،خدایا،خدایا، تو کسی هستی که تمامی مخلوقات...
-
دلم از الان بهتر باش!!!!
شنبه 23 مردادماه سال 1389 00:19
سلام به هر کسی که ممکنه این نوشته رو بخونهُ راستش من اینو مینویسم که بهم امید و انرژی بده تا بتونم درست زندگی کنم؛من از خدا دور شدمُ لااقل اینطوری فکر میکنم؛من میخوام درست زندگی کنم با آرامش و امید...برای کسانی که وافعا دوسشون دارم باید چیکار کنم که همه جوره درست باشههههههههههه............... من میخوام برای اینکه...
-
داستان مداد...!
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 23:06
سلام دوستان عزیزِِ؛حلول ماه مبارک رمضان رو به همه ی شما تبریک میگم... دوست دارم خودمو جای مداد این داستان بزارم تا بتونم دید بهتری نسبت به همه چیز اطرافم داشته باشم... پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید: - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید...